Monday, October 29, 2007

علي آباد


ديرگاه به شهري رسيدم ساكت ، تاريك و بي نور
و مردمان را ديدم
با چشماني بي فروغ ، سر در كار و سر به زير
گزمه گان مسلط
و بازار روسپيان سكه
***
چه شهري ، چه شهري
در شگفت شدم كه آن جا نه شب بود و نه روز
مهي فراگير همه جا را پوشانده بود
مردان خواب زده
روز مرگي ها را تكرار مي كردند
و باز تكرار مي كردند
زنان بي زبان
پيچيده در هزار توي شهوت آن ديگران
هر يك چونان پير عروسان هزارداماد
به كار عشوه فروشي هاي دو پولي بودند
***
عجبا كه در آن تاريك شهر
من كودك نديدم
مردماني كوچك ، كوته قد ، كوچك مغز
با صورتك هايي چروكيده و پير اما فراوان ديدم
***
چه دياري ، چه دياري
قلب من خون مي گريست
چشمانم سرخ سرخ
كسي را اما ياراي ديدن نبود
خلايق همه واله ، همه از خود بي گانه ، با يك دگر هم ؛
.
.
.

خدا را
هيچ رستگاري بر در هست ؟

Saturday, October 27, 2007

صداقت صبوحي

" آن گاه كه نفس اسبان جنگي به شماره افتد "
و آن گاه كه چشم در چشم هم ، در انتظار اندك لغزيدني از يكديگرند ، گرگ هاي گرسنه ؛
تا بردرند هست ونيست يكدگر را ؛
نيك كه بنگري
خورشيد تابان
نرم نرمك
از پس آن ديو سپيدپوش پر غرور
سر بر مي آورد
و سواران
آرام آرام
با كوله باري از خاطرات دوران ها و تن هايي زخم دار از هزار نبرد
به سوي حرم جاودانه باز مي آيند
چه مبارك سحري
چه همايون صبحي باد

Monday, October 22, 2007

: اينك آن وقتي دگر و شرح فراق


به گمانت ساده است
رفتن از آخرين پناهگاه تا خود ستيغ قله
حاشا ، حاشا كه چنين باشد
كجايند آن نه صد مرغ و هفت ده مرغ دگر
كه هر يك در منزلي جا ماندند
بازگشتند ، واماندند
***
با تو سخن مي گويم
هان
كدامين خشت را كجا ، كج بنا نهادي
- بنا مي نهي -
دل با كدامين ناكجاآباد شب زده داري
كجاها خود حجاب نوري
حساب بكش از خود
كه راحت كنار بازداردت ز رحيل
***
و اگر نبود بازوان توانمند تو
و پاهاي استوارت
و البته نگاه تيزبين ات
شرافت انسان چيزي كم داشت
آه
اي گرگ زخمي
مهتاب مي خواندت

Sunday, October 14, 2007

بالا باز هم بالاتر


انگار خواب مي ديدم
دو چند گام تا قله اي كه همگان قصد آن داشتند
به راهنمايي مرد دانا
از كوره راهي ديگر رهسپار " چشمه عشق "شديم
آن جا كه" پايان جهان " بود
و ما بوديم و سكوتي تاريخي
زايران مزار دوازده گل سرخ
- كه لگدكوب هارترين سگ هاي زنجيري شده بودند –
***
نوشيديم از آب چشمه
كه هنوز از ياد عزيزشان معطر بود
و خيس عشق شديم
- چشمانم باز رسوايم كردند –
آري
همان كه در دفتر نباشد
و فقط در عمق چشمان يك گرگ پير تنها
كه در يال هاي كوهستان ماوا دارد
بازش مي يابي

Wednesday, October 10, 2007

شرم


اي دوست ترين ياور
اي صداقت مجسم ، اي سردار
مردمان هنوز پيش پاي شرم عميق تو سر مي سايند
نگاه عميقت اما هنوز
نگران كودك فال فروش است
***
چه بي ريا بودي تو
مثل باران
هم ، مثال رنگين كمان
كه براي دختركان قالي باف
بغل بغل خنده در كيسه داشتي
***
برق چشمانت
جان جهان بود
جان جهان است تا هميشه ؛
و حضور پرمهرت
حكم رهايي
***
آه اي رهاترين سردار
اين گل سرخ فقط به عشق تو مي بالد
راهش مي دهي آيا ؟

Sunday, October 07, 2007

حديث مكرر


آخرين صخره همين است آيا

به گمانم پس پشت اين دره

دشت گل سرخ باشد

آن تك درخت سبز روييده بر سنگ هم نشانش

آي كاوه

آي كاوه

اين همه ساليان ابري درفش تو اين جا پنهان بود

كه ما پياپي شكست مي خورديم