Wednesday, January 23, 2008

شادان شادان


به زیارتت می آیم
که جان جهانی
که در قاموس ناب تو
نمی توان . " بیهده حرفی ست"
تو که شدن را تجسدی
و من ایوب گونه این شدن را به تماشا نشسته ام
دیر زمانی ست اینک
مردمان ام گفتند : رها کن
رها نکردم
صهبای یادت را همراه کهن شراب گذر دوران کردم
و رها نکردم
و حضورت را مشتاق تر شدم
و تو می آیی
پرومته من ، لیلای همیشه
آن روز نه من تنها
که مردمان
منت دار حضورت اند : ای انسان

Tuesday, January 01, 2008

دیوانه تر از این خواهم


Et je meurs
و من می میرم "
باور نداری ؛ با این همه جوانی و شادابی
با این همه امید که به فردای من بسته بودند
ایشالا دانشگاه رفتنت -
ایشالا حموم دومادی ات / رخت عروسی ات
طفلک که چیزی اش نبود
فقط یه ریزه مشنگ بود
که اونم مال غرور جوونیه دیگه
- غرق زندگی که بشه همه چی درست می شه
فقط نفهمیدم چی شد قبل مردنم
هر چی کردم غرق این زندگی لامصب نشدم
شماها چه جوری می شین؟
***
این آخرین لحظات چه ناب اند
چه یگانه اند
راست گفت بامداد شاعر
، هیچ کم ندارند
جایتان هم هیچ خالی نیست
این راه را باید هر کسی به تنهایی بپیماید
آن هم تا به آخر
اما چه شد که من مردم
هیچ
ویزور دوربین را که بچرخانی
آها ! همین قدر بسه
خب من نمی میرم اینک
بل زاده می شوم از نو
از من
چونان نیلوفرهای آبی آن شازده شکم گنده
از میان مرداب آرامش شمایان
" باری مرگ من خود کشتن شما و دنیاهای حقیرتان است
چنین گفت برادرم ققنوس
... و بال گشود و راهی کوهستان دور شد