Sunday, April 13, 2008

شهر زندگی که می گن


دیدنت تو شهرکتاب به کنار
گم شدن تو بوی عطرترین عطرها که تو می دادی به کنار
هدیه ای که می خواستی به اتخاب خودم برام بخری به کنار
راستی !
کتابی که همون جا من خریدم فقط چون اسم تو روش بود به کنار
اون یکی کتاب هم که خریدم چون نویسنده ش هم اسم تو بود هم به کنار
اما بگو
با غیبت – غیر موجه – شیرین ترین خنده ها
- که فقط تو چنته تو پیدا می شن -
تو این چن روزه که نیستم چه ریختی تا کنم ؟
یا لاّ بگو !
با حکایت " چشم هایت " اما می شه کلی شبا را سر کرد ؛
کلی غما را آب کرد ، کلی می شه زندگی کرد ؛
آخ اگه پیشم بودی
آخ اگه که پیشت بودم ...

Tuesday, April 08, 2008

*عنوان بیت حبیبتی



در خیابان " بهار"
پاشنه را که "ورکش"ی
راست در میانه کوی " بهشت "
هر روز سپیده سر می زند ، آری
هر روز ؛
و هر شب هم !
تنها زائر این حرم اینک
با نور می پیوندد
یعنی که
در نگاه تو به تمامی
دخیل می بندد
***
و بهشتی که در بهارست
منزل سپیده دمان سرخوشانه زائر خسته شد
آی صاحب خانه
در بگشا
در بگشا

* نشانی خانه یار

Monday, April 07, 2008

جاناتان گونه


آری این سخن راست است :
دل من در هوای آن پرنده
که تا دورترین افق ها پرید و رفت
در خم کوچه آن یار که با آبی ها پیوست و باز رفت
در انتظار سپیدی رویاگونه بهارانی بی زمستان
که این یک ، کنون در راهست
و نخواهد رفت هرگز ؛
سخت طوفانی ست
سخت طوفانی ست

Saturday, April 05, 2008

تا همیشه بهار



وقتی کلام آغاز می کنی
زمانه زمانه می شود و آب ها ، آبی
و موسیقی می نوازد گوش را
مردمان می خندند
چرا که تو می دانی با خنده هاشان ، خندیدن را
و بارها هم گریسته ای با گریه هاشان ، با مویه هاشان
که شانه های تو جای امن سرگذاشتن است
از پس رنج های برآمده از تاریخم
که تو " نان بودن " را زندگی کرده ای
و من در این میانه ، در احوال تو خوب نگریسته ام
و هربار بیشترت آزاده یافته ام
که تو نخستین روشنی سپیده صبح ،
که تو شادی بازآمدن پگاه آزادی ای
که تو " بودن " من
" شدن " انسانی
که من با تو ،
و نه هرگز بی تو
"به هیات ما زاده" شده ام
زاده می شویم از نو و نوروزی
که ما خود بهاران ایم

" نان بودن "



رویایی طولانی از پس بوسه هایی طولانی تر
آرمیدن در آغوش ترین منزل ها
شیرینی طعم ناب عسل گونه لعل سرخ فام در بستر سپیدش
با هم فریاد کردن کودکانه ترین ترانه های در خاطر مانده از روزگاران دور
"به سان " داستان زندگی
، هم چون لالایی مهتاب ؛ هنگام خواب بیشه و قورباغه


چنین شراره ها که برپا می کنم
خوب می دانی که پس طلوع کدامین سپیده است
خوب می دانی