Tuesday, February 26, 2008

بيدار خوابي


چشمانت را به خواب ديده ام
- مي داني -
صداي خوبت را مي دانم
دستانت را نوازش كرده ام من
- خودت گفتي -
عطر تن ات را بوييده ام
- بارها و بارها و هرگز سير نشدم آه -
خنده هايت را خنديده ام
و بر شانه هايت گريسته ام
- به پهناي صورتم ، به بزرگي قلب تو -
تنهايي هايت را گوش سپرده ام
و " رنج هايم را برايت هديه آورده ام "
آري ، بر لبانت بوسه ها نشانده ام ، بوسه ها
- نگو كه چنين نبوده -
***
رسوا مي نامندم
لا باٴس¹
نمي دانند با تو جهان چگونه چيزي ست
بي تو جهان ، قديم است
با تو اما ، جهان حادثه ايست
بودن سرشار است
- اين ها را كه ديگر مي داني -
...
هان ! نگفتم كه مي داني
دريغ اماكه فريادشان نمي كني
فرياد نمي كني اين بغض كهنه را
بغض ساليان را

١ - مهم نيست ( بالعربيه)