Sunday, May 11, 2008

پرسش و پاسخ


گفتم: "می شه آسمونو بوسید"...
راست بدان گونه که زمین را ، که گونه های مادر را ، که دستان تو را
پرسید : " کجاست آسمان دیدگانت ؟ "
پاسخ دادم:
همین حوالی ؛ جایی کنار طریق زنان و مردان افسانه ،
پشت تاریک ترین وقت شب ،
آن گاه که تا سپیده تنها دو سه گام لازم است و... ایمان !

Sunday, May 04, 2008

اندر حکایت جزایر گالاپاگوس وطنی


کنار دریاچه خوابیده ام
نه ، کنار دریاچه مرده ام انگار
در این زمانه تردید میان خواب و مرگ ،

خواب ماهی های صد میلیون سال پیش را می بینم
از لابه لای تنگ ترین جویبارهای تاریخ با تقلای بسیار شنا می کنم و می آیم
تا همین دریاچه ؛ همین امروز ،
تا اکنون که دیگر سرود هستی نه طبل جنگ و آتش
که لالایی مادران بی دغدغه ی کنار همین دریاچه است
که دیگر آبی دریا را کسی به خون مردمان آغشته نمی کند
که دیگر دوست داشتن ، تنها ؛ توهم بیمارگونه نوبالغان نیست
که سرود سپیده ، نوید روز و روزگاری خوش است
...
از دالان خواب – مرگ به صد میلیون سال قبل پرتاب می شوم به ناگه :
در دریاچه غرق شده ام
6:50 دقیقه صبح
باید برم سرکار !
حکایت هم چنان باقی ...