Monday, October 29, 2007

علي آباد


ديرگاه به شهري رسيدم ساكت ، تاريك و بي نور
و مردمان را ديدم
با چشماني بي فروغ ، سر در كار و سر به زير
گزمه گان مسلط
و بازار روسپيان سكه
***
چه شهري ، چه شهري
در شگفت شدم كه آن جا نه شب بود و نه روز
مهي فراگير همه جا را پوشانده بود
مردان خواب زده
روز مرگي ها را تكرار مي كردند
و باز تكرار مي كردند
زنان بي زبان
پيچيده در هزار توي شهوت آن ديگران
هر يك چونان پير عروسان هزارداماد
به كار عشوه فروشي هاي دو پولي بودند
***
عجبا كه در آن تاريك شهر
من كودك نديدم
مردماني كوچك ، كوته قد ، كوچك مغز
با صورتك هايي چروكيده و پير اما فراوان ديدم
***
چه دياري ، چه دياري
قلب من خون مي گريست
چشمانم سرخ سرخ
كسي را اما ياراي ديدن نبود
خلايق همه واله ، همه از خود بي گانه ، با يك دگر هم ؛
.
.
.

خدا را
هيچ رستگاري بر در هست ؟

2 comments:

Anonymous said...

يك نظر حلاله

Anonymous said...

afarin...