Sunday, May 11, 2008

پرسش و پاسخ


گفتم: "می شه آسمونو بوسید"...
راست بدان گونه که زمین را ، که گونه های مادر را ، که دستان تو را
پرسید : " کجاست آسمان دیدگانت ؟ "
پاسخ دادم:
همین حوالی ؛ جایی کنار طریق زنان و مردان افسانه ،
پشت تاریک ترین وقت شب ،
آن گاه که تا سپیده تنها دو سه گام لازم است و... ایمان !

Sunday, May 04, 2008

اندر حکایت جزایر گالاپاگوس وطنی


کنار دریاچه خوابیده ام
نه ، کنار دریاچه مرده ام انگار
در این زمانه تردید میان خواب و مرگ ،

خواب ماهی های صد میلیون سال پیش را می بینم
از لابه لای تنگ ترین جویبارهای تاریخ با تقلای بسیار شنا می کنم و می آیم
تا همین دریاچه ؛ همین امروز ،
تا اکنون که دیگر سرود هستی نه طبل جنگ و آتش
که لالایی مادران بی دغدغه ی کنار همین دریاچه است
که دیگر آبی دریا را کسی به خون مردمان آغشته نمی کند
که دیگر دوست داشتن ، تنها ؛ توهم بیمارگونه نوبالغان نیست
که سرود سپیده ، نوید روز و روزگاری خوش است
...
از دالان خواب – مرگ به صد میلیون سال قبل پرتاب می شوم به ناگه :
در دریاچه غرق شده ام
6:50 دقیقه صبح
باید برم سرکار !
حکایت هم چنان باقی ...

Sunday, April 13, 2008

شهر زندگی که می گن


دیدنت تو شهرکتاب به کنار
گم شدن تو بوی عطرترین عطرها که تو می دادی به کنار
هدیه ای که می خواستی به اتخاب خودم برام بخری به کنار
راستی !
کتابی که همون جا من خریدم فقط چون اسم تو روش بود به کنار
اون یکی کتاب هم که خریدم چون نویسنده ش هم اسم تو بود هم به کنار
اما بگو
با غیبت – غیر موجه – شیرین ترین خنده ها
- که فقط تو چنته تو پیدا می شن -
تو این چن روزه که نیستم چه ریختی تا کنم ؟
یا لاّ بگو !
با حکایت " چشم هایت " اما می شه کلی شبا را سر کرد ؛
کلی غما را آب کرد ، کلی می شه زندگی کرد ؛
آخ اگه پیشم بودی
آخ اگه که پیشت بودم ...

Tuesday, April 08, 2008

*عنوان بیت حبیبتی



در خیابان " بهار"
پاشنه را که "ورکش"ی
راست در میانه کوی " بهشت "
هر روز سپیده سر می زند ، آری
هر روز ؛
و هر شب هم !
تنها زائر این حرم اینک
با نور می پیوندد
یعنی که
در نگاه تو به تمامی
دخیل می بندد
***
و بهشتی که در بهارست
منزل سپیده دمان سرخوشانه زائر خسته شد
آی صاحب خانه
در بگشا
در بگشا

* نشانی خانه یار

Monday, April 07, 2008

جاناتان گونه


آری این سخن راست است :
دل من در هوای آن پرنده
که تا دورترین افق ها پرید و رفت
در خم کوچه آن یار که با آبی ها پیوست و باز رفت
در انتظار سپیدی رویاگونه بهارانی بی زمستان
که این یک ، کنون در راهست
و نخواهد رفت هرگز ؛
سخت طوفانی ست
سخت طوفانی ست

Saturday, April 05, 2008

تا همیشه بهار



وقتی کلام آغاز می کنی
زمانه زمانه می شود و آب ها ، آبی
و موسیقی می نوازد گوش را
مردمان می خندند
چرا که تو می دانی با خنده هاشان ، خندیدن را
و بارها هم گریسته ای با گریه هاشان ، با مویه هاشان
که شانه های تو جای امن سرگذاشتن است
از پس رنج های برآمده از تاریخم
که تو " نان بودن " را زندگی کرده ای
و من در این میانه ، در احوال تو خوب نگریسته ام
و هربار بیشترت آزاده یافته ام
که تو نخستین روشنی سپیده صبح ،
که تو شادی بازآمدن پگاه آزادی ای
که تو " بودن " من
" شدن " انسانی
که من با تو ،
و نه هرگز بی تو
"به هیات ما زاده" شده ام
زاده می شویم از نو و نوروزی
که ما خود بهاران ایم

" نان بودن "



رویایی طولانی از پس بوسه هایی طولانی تر
آرمیدن در آغوش ترین منزل ها
شیرینی طعم ناب عسل گونه لعل سرخ فام در بستر سپیدش
با هم فریاد کردن کودکانه ترین ترانه های در خاطر مانده از روزگاران دور
"به سان " داستان زندگی
، هم چون لالایی مهتاب ؛ هنگام خواب بیشه و قورباغه


چنین شراره ها که برپا می کنم
خوب می دانی که پس طلوع کدامین سپیده است
خوب می دانی

Monday, March 17, 2008

بهارانه


اینک نوای بم طبل بزرگ
که فرا گوش می رسد از هر گذرگاه
اینک جلوداران سپاه بی شکست بهاران
که آرام آرام روی سوی شهر دارند
اینک نور

...
اینک سپیده