
راست بدان گونه که زمین را ، که گونه های مادر را ، که دستان تو را
پرسید : " کجاست آسمان دیدگانت ؟ "
پاسخ دادم:
همین حوالی ؛ جایی کنار طریق زنان و مردان افسانه ،
پشت تاریک ترین وقت شب ،
آن گاه که تا سپیده تنها دو سه گام لازم است و... ایمان !
وقتی کلام آغاز می کنی
زمانه زمانه می شود و آب ها ، آبی
و موسیقی می نوازد گوش را
مردمان می خندند
چرا که تو می دانی با خنده هاشان ، خندیدن را
و بارها هم گریسته ای با گریه هاشان ، با مویه هاشان
که شانه های تو جای امن سرگذاشتن است
از پس رنج های برآمده از تاریخم
که تو " نان بودن " را زندگی کرده ای
و من در این میانه ، در احوال تو خوب نگریسته ام
و هربار بیشترت آزاده یافته ام
که تو نخستین روشنی سپیده صبح ،
که تو شادی بازآمدن پگاه آزادی ای
که تو " بودن " من
" شدن " انسانی
که من با تو ،
و نه هرگز بی تو
"به هیات ما زاده" شده ام
زاده می شویم از نو و نوروزی
که ما خود بهاران ایم
رویایی طولانی از پس بوسه هایی طولانی تر
آرمیدن در آغوش ترین منزل ها
شیرینی طعم ناب عسل گونه لعل سرخ فام در بستر سپیدش
با هم فریاد کردن کودکانه ترین ترانه های در خاطر مانده از روزگاران دور
"به سان " داستان زندگی
، هم چون لالایی مهتاب ؛ هنگام خواب بیشه و قورباغه
چنین شراره ها که برپا می کنم
خوب می دانی که پس طلوع کدامین سپیده است
خوب می دانی