Monday, October 22, 2007

: اينك آن وقتي دگر و شرح فراق


به گمانت ساده است
رفتن از آخرين پناهگاه تا خود ستيغ قله
حاشا ، حاشا كه چنين باشد
كجايند آن نه صد مرغ و هفت ده مرغ دگر
كه هر يك در منزلي جا ماندند
بازگشتند ، واماندند
***
با تو سخن مي گويم
هان
كدامين خشت را كجا ، كج بنا نهادي
- بنا مي نهي -
دل با كدامين ناكجاآباد شب زده داري
كجاها خود حجاب نوري
حساب بكش از خود
كه راحت كنار بازداردت ز رحيل
***
و اگر نبود بازوان توانمند تو
و پاهاي استوارت
و البته نگاه تيزبين ات
شرافت انسان چيزي كم داشت
آه
اي گرگ زخمي
مهتاب مي خواندت

No comments: